از بس که خاکسار شدم خاک شد تنم




به مناسبت 16 دیماه سالروز شهادت شهید حمید شاهید:

از موقعی که اسم داییم رو در گوگل سرچ کردم و به دنبال اطلاعات و یا خاطراتی از همرزمانش بودم چنیدن ماه میگذره. اون موقع به یک مطلب رسیدم که تنها مطلبی بود که در مورد ایشون نوشته شده بود و اطلاعاتی ازش نوشته بود که مقداری درست و مقداری اشتباه بود و گله کرده بود چرا از این فرمانده ی شهید هیچ اطلاعاتی نیست . کامنت کوتاهی نوشتم و خودم رو معرفی کردم و برخی اطلاعات داخل متن را اصلاح کردم این کامنت منجر به آشنایی با دختری شد که به دنبال اطلاعات بیشتر از نزدیک ترین رفیق شهیدش بود.

مهدیه دختری دبیرستانی است و از من با داییم که رابطه ی خونی با او دارم رفیق تر است. ایمیل های مشتاقانه ی او و پرسیدن اطلاعات در مورد دایی حمید مرا هم مشتاق تر کرد که در مورد شهید بنویسم تا نقطه ی امیدی باشد برای کسانی که مزار او در هویزه تنها ردشان از شهید بود. همزمان خاطره ای از یک دختر که چطور شد که چادری شد به دستم رسید و در عین ناباوری در حین خواندن داستان نام داییم رو به  عنوان شهیدی که در هویزه سر مزارش نشسته بود و حسی که بهش داده بود دیدم و فهمیدم چقدر این مزار بی پیکر جاذبه دارد و چقدر کارها میکند و کرده در این سالها ...

 خیلی ها تشنه ی دانستن بودند. مهدیه به مشهد آمد باهم قرار گذاشتیم و یکدیگر را در مشهد ملاقات کردیم دیدار خیلی خوبی بود من از اینکه دایی حمید چنین رفقای پا به رکابی دارد خیلی خوشحالم و امیدوارم مرا هم به عنوان یکی از رفقایش بپذیرد.

 بخشهایی از کامنت ها را بدون نام منتشر میکنم:


دایی دارید که مرزهای جغرافیایی و احساسی رو شکونده و تا قلب گنه کاران نفوذ کرده تا شاید هدایت شوند، شاید مفقودالثر در این دنیا زندگی نکنند.

خلاصه خیلی ..... هوامو دارند


توی یک سایتی شما زده بودید خواهر زاده شهید حمید شاهید هستید.


اگه واقعا اینطوریه هم اومدم یه خواهش کوچیک کنم و هم یه گلایه
اول خواهش:یه ساله این دایی شما بنده رو اسیر خودش کرده و من یه ساله دنبال یه مطلب کوچیک از اون به این و اون ور سر می زنم. خواهشا هرچی که می دونی بهم یه ایمیل بزن دیگه طاقت ندارم

دوم گلایه:این دایی شما...بابا من که ادعای خوبی نکردم ولی شهدا چرا


با سلام و احترام

نمی دانم خوشحالی ام از پیدا کردن ردی از خانواده شهید شاهید را چگونه ابراز کنم
احتمالا می دانید که دایی عزیز شما سنگ یادبودی هم در مزار شهدای هویزه دارند. همه ساله در ایام 16 دی خانواده های شهدای هویزه چند روزی را در خوزستان مهمان هستند و در این سی و چند سال توفیق نداشتیم خدمت خانواده عزیز شما باشیم.ضمن این که بنیاد شهید هم در دادن شماره شما همکاری نکرد.خدا را شکر که خود شهید عنایت کردند تا شما را پیدا کنیم.لطفا در اسرع وقت با بنده تماس بگیرید.


اینکه میگویند شهید زنده است همین است آدم ها را به هم وصل میکند تا بعد از سالها که نه پیکری برگشت و نه پلاکی ما مفقوالاثرهای دنیا را بیدار کند و بگوید شهید زنده است کارش زنده کردن مرده هاست ...


مادر تعریف میکردند که دایی حمید قبل از رفتن به جبهه از مجروحین جنگی و مجروحین قبل از شروع جنگ در بیمارستان پرستاری میکرد. گه گاه فردی غریبه که تازه از بیمارستان مرخص شده بود به در خانه می آمد و میگفت حمید مرا فرستاده و گفته فلان لباس را به من بدهید. لباسهایش را میداد به مجروحینی که از شهرهای دیگر به بیمارستان مشهد منتقل شده بودند و بعد از پرستاری مرخص شده بودند. اینها در مشهد غریب بودند. خیلی هوایشان را داشت.




بعد از خبر شهادت دایی های دیگرم به دنبال ردی از پیکر شهید راهی مناطق شدند.
اینجا کرخه است جایی که دایی حمید شهید شد. گوشه گوشه ی کرخه را گشتن و نیافتن ...اشکهای برادر شهید...



پدر و مادر شهید سالهاست به رحمت خدا رفته اند. صلواتی نثارشان میکنید؟




این شعر را استاد موید همان سالهای شهادت دایی حمید برایش سروده بود .

در سالروز شهادتش در 16 دیماه منتشر میکنم:

من را برای بوسه به پایت سری نماند

تا پر کشم به کوی وصالت پری نماند

می خواستم که بوسه به پای پدر دهم

اما دریغ و درد که من را سری نماند

شاهیدم و شهید خدا کز وجود من

جز عکس و نام من اثر دیگری نماند

از بس که خاکسار شدم خاک شد تنم

وز بس که پایمال شدم پیکری نماند

اتش گرفت جانم و چون شمع سوختم

بر باد رفت خاکم و خاکستری نماند

آن دم به وصل دوست رسیدم که در دلم

جز عشق روی او هوس دیگری نماند

دیدم جمال مهدی(عج) و جان ساختم نثار

وقتیکه آفتاب دمید اختری نماند

در جبهه بود هر طرفی بس نشان از او

بی بهره از عنایت او سنگری نماند

چون یاد ما به سینه تاریخ ماندنی ست

از ما چه غم که نامه ای و دفتری نماند

از بس که سوختم (موید) ز سوز عشق

ما را سرشک دیده و چشم تری نماند

استاد سید رضا موید

بال بزن حمید ... بال بزن

خیلی وقت بود که می خواستم از داییم (شهید حمید شاهید) چیزی بنویسم ...

نمیشد اما ... نمیدونم چرا ولی انگار هیچ چیز فراهم نبود ...

 تا اینکه این مطلب در مورد داییم به دستم رسید و چه بهتر که توسط موسسه ای (موسسه توانمندسازی و حمایت ازمعلولین و افراد بی سرپرست فتح المبین)که نام این شهید بر سر در آن است منتشر شود.

بر اساس روایت خاطرات جواد فیاض ، همرزم شهید ، و محمود شاهید برادر شهید به روایت علی ناصری

"این راه بی بازگشت است. خاکش بوی مرگ می دهد. مرگ که  نه ... بوی سفر. اینجا اگر از کسی بپرسی علم بهتر است یا ثروت؟ با تعجب  نگاهت می کند و با لبخندمی گوید: البته عشق. و حمید هم همین را گفته بود. همان روز های اول جنگ رفته بود.و به خاطر سخت کوشی و لیاقتش شده بود مدیر داخلی سپاه حمیدیه.

حالا همه جا زیر آتش دشمن است. دشت جفیر را نیروهای عراقی تصرف کرده اند و برای آزاد سازی اش قرار است نیروهای سپاه و ارتش همزمان از سه محور حمله کنند. خمپاره ها مثل طبل های بزرگ کنار گوش آدم صدا میکنند و خاک به هوا می پاشند ... مرگ را میبینی که به بغل دستی ات سلام میکند و او را با خود می برد. با این همه جای درنگ نیست باید پیش بروی . حمله آغاز می شود اما ... جنگ است گاهی پیروز میشوی گاهی نه .از سه محوری که قرار بود حمله کنند دو محور موفق به گذشتن از رودخانه کارون نمی شوند و تلاش نیروهای محور سوم هم بی فایده است. کلی از افراد و ادوات دشمن رانابود کرده اند اما شهید هم داده اند و با این امکانات کم راهی جز برگشت به عقب نیست. روزهای اول جنگ است و هنوز هماهنگی لازم بین نیروها نیست. آسمان آتش است . صداهای داغی از کنار صورتت می گذرد که توی فرهنگ لغت اسم اش گلوله است . حمید و نیروهای سپاه خسته و زخمی خودشان را به این طرف پل کرخه می رسانند و آنجا مستقر می شوند تا دشمن پیشروی نکند. هنوز خستگی را از کوله هاشان زمین نگذاشته اند که از طرف فرماندهی لشکر ارتش پیغام میرسد که عراقی ها دارند فرمانده و بچه های تیپ را محاصره میکنند. به نیرو نیاز دارند و اگر به کمکشان نرویم حتما اسیر یا شهید خواهند شد فرصتی برای تصمیم گیری نیست و حمید غسل شهادت می کند ... لباس مرتب می پوشد ...

دوستانش اما با او شوخی می کنند و قبل از حرکت ، روی پل چاله هایی می کنند تا بعد از برگشتن داخلشان مین های ضد تانک بکارند.

حمید و تعدادی از دوستانش سوار ماشین سیمرغی میشوند و دوباره از پل می گذرند. آن طرف پل جایی که عراقی ها از داخل آب در حال دور زدن رزمنده ها هستند ناگهان توسط حمید ودوستانش غافلگیر می شوند. آتش و گلوله از هر طرف می بارد. عراقی ها مجبور به عقب نشینی می شوند. فرصت کوتاهی برای نفس کشیدن پیش آمده اما دشت ساکت نیست. هنوز هم اطرافت  خمپاره و خون است . آنها که  زنده  مانده اند باید زودتر به عقب برگردند.. اما حمید به آن هایی فکر می کند که روی خاک افتاده اند. حتما جایی مادری پدری یا همسری منتظرشان است. پس لااقل پیکرشان را باید برد تا برای در آغوش گرفتن هدیه ای باشد . حمید از نیروهای پیاده جدا می شود تا جنازه ی شهدا را با سیمرغش عقب ببرد .بقیه ی نیروه ها از داخل آب و محور های دیگر به عقب برمیگردند ولی حمید تصمیم میگیرد از روی پل پیکر بچه ها را عبور بدهد . جایی در تیررس دشمن . تانک ها امان نمی دهند . برای رسیدن به پل باید هی فرمان را به چپ و راست بچرخانی تا خمپاره ها و گلوله های تانک به ماشین نخورد ... نمی دانم چند شهید ، چند مرغ عاشق پشت سیمرغ بوده اند اما حالا همه شان با حمید رسیده اند جلوی پل . نگاه می کند به پل . چاله های خالی مین گذاری شده اند! حتما نیرو های ارتش فکر کرده اند که کسی زنده بر نمیگردد .. یا اگر برگردد نیروی پیاده است نه سواره . ماشین منتظر فرمان حمید است. حمید منتظر فرمان دل ... شاید درآن لحظه با خودش گفته که جای مین ها را میداند و خواهدگذشت. بهر حال رفتن بهتر از ماندن است.همین که حرکت می کند خمپاره در جای خالی ماشین چاله ای بزرگ درست میکند.حمید روی پل ذکر می گوید و پیش می رود ... جای مین ها را می داند اما جای خمپاره ها را خدا می داند و خمپاره ای سوت کشان به سمت اش می آید حمید فرمان میچرخاند و...

همه جا آتش است . اما داغ نیست . نور است . صدای خمپاره ها و گلوله ها دور شده ... حمید با حیرتی عاشقانه نگاه می کند به تکه تکه های بدنش ... نور می گوید ، بیا حمید این همان آتشی است که تو را به بهشت می برد ...بیا ...

حمید دستش را دراز می کند اما دست ندارد . می خندد ... نور لبخند می زند و به آرامی می گوید:

 بال بزن حمید ... بال بزن...

تا این لحظه اثری از پیکر حمید شاهید پیدا نشده. حنی پاره های  تن اش. استخوانی .. پلاکی ... هر چیزی که آدم موقع دلتنگی به آن فکر کند و یا به سینه فشار دهد ... ولی او زنده است و نزد پروردگارش روزی می خورد."



رفت که هیچ شهیدی مفقود الاثر نشود ... اما خودش ...



این عکس ها برای اولین بار از شهید منتشر میشود:

(اولین نفر نشسته از راست)

--------------------------------------------------------------------------------------

(اولین نفر ایستاده از چپ)

--------------------------------------------------------------------------------------

(اولین نفر نشسته از چپ)

--------------------------------------------------------------------------------------

(فرد سمت راست)


وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏اند، مرده مپندار، بلكه زنده‏اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند.