پاي حرف هاي خانواده شهيد اميرحسام ذوالعلي شهيد 10 دي 88 /مظلوم و گمنام شهيد شد
تا همين سال گذشته، وقتي كسي مدعي مي شد كه جوانان نسل سوم همان غيرت و مردانگي رزمندگان دهه 60 را دارند، شايد براي برخي كمي غيرقابل باور بود. اما فتنه سال 88 امتحان شايسته اي براي سنجش آنان بود. هشت ماه نبرد نرمي كه به اندازه هشت سال جنگ سخت مي ارزيد. سبزپوشان ولايت چه زيبا در ميدان عمل ثابت نمودند كه عمار به تاريخ نپيوسته، بلكه تمام آن روزها و اين لحظه ها، هزاران عمار، با بصيرتي مثال زدني، گوش به فرمان ولايتند.
نمي دانم در ميان علم هاي بالا رفته از كشته هاي دروغين فتنه گران، تا چه حد براي تان از خون هاي به ناحق ريخته بسيجيان شهيد روزهاي آشوب گفته اند؟
از حسين غلام كبيري، نوجواني كه هنوز به سن قانوني رأي دادن نرسيده بود، اما گناهش اين بود كه مي خواست به عهد بسته با رهبرش وفادار بماند. از امير حسام ذوالعلي كه شايد گناه او اين بود كه در 9 دي كفن پوش فرياد زد. آنهايي كه دور نبودند و دير نيست كه اگر بخواهيم برايتان از گمنامي و مظلوميت شان بگوييم. آنها كه در ميان روزهاي پرهياهوي پايتخت، تپش هاي قلب يك ملت بودند و تنها مي خواستند عاشورايي در صف امامشان باقي بمانند.
اين چند خط را با ما باشيد تا ميهمان تان كنيم به خانه اي در كوچه پس كوچه هاي نارمك. به خانواده اي كه افتخارش اين است كه قريب به يك سال پيش، درست در فرداي همان 9 دي فراموش نشدني، فرزندش همچون عمار، سرباز پا در ركاب ولايت نام گرفت.
ميهمان تان مي كنم به صحبت هاي پدري كه پس از گذشت ماه ها، هنوز مي توان غم فرزند را از اندوه چهره اش فهميد. مادري كه اشك هايش گواه رنج فراق جگر گوشه اش است و برادري كه امير حسام تمام زندگي اش بود ولي حالا...