تقدیم به بچههایی که او را ندیدهاند…
دوما: همون عذر خواهی بازم + این مطلب چون خیلی جالب بود و در سایت مطالبه کار شده بود ، ما از مطلب اصلی خودمون که ماه ها! روش زحمت کشیدیم گذشتیم!
سوما: امام با بندگان خدا خوب بود ...چه آسان خوبی می کرد.... نباید خیلی سخت باشد .... بخوانید

۱- هشت نُه سالش که بود، بهترین پرش را داشت. توی مسابقهی دو هم همیشه اول بود. از بازیگوشیهاش، دو سه تا شکستگی توی دست و پا یادگاری داشت و ده دوازده تا توی سر و پیشانی.
آن قدر خطشان شبیه هم شده بود که وقتی نصف کاغذ را روحالله مینوشت و نصفی را مرتضی، هیچکس نمیفهمید این، دو تا خط است

یک بار روحالله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش.
حالا دیگر حریفشان میشدند. بیرونشان هم کردند.
امام روح الله الموسوی الخمینی
با صحبتهای زیاد و چند بار خواب دیدن، بالأخره حاضر شد با آقا روحالله ازدواج کند. عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت:
- هر کاری میخواهی بکن، فقط گناه نکن.
یک خانه اجاره کردند و جهاز خانم را آوردند. تنها چیزهایی که آقا روحالله به اثاثیه اضافه کرد، یک گلیم بود، یک دست رختخواب، یک چراغ خوراکپزی، یک قابلمهی کوچک، یک قوری با استکان و نعلبکی.
لباسها را دو نفری شستند. آدرساش را هم گرفت. بعد هم گفت:
- از این به بعد بیایید منزل ما. میگویم آب را برایتان گرم کنند.
شبی که حالم خیلی خراب شد، پای پیاده راه افتاد و توی آن زمستان سرد، رفت دنبال طبیب. طبیب که آمد، حالم که بهتر شد، راهیام کرد بیمارستان.
آقا روحالله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش میداد:
- نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرفهایش مسلط نبود.
- آنجا کسی هست که اقامهی جماعت کند.
میگفت باید به اینجا رونق داد. یک مسجد دورافتاده و متروک بود که یک اتاق گلی کوچک بیشتر نداشت. نمازش را اینجا میخواند.
۹- شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا میخوابید و خانم حواسش به بچهها بود، دو ساعت خانم میخوابید و آقا بچهداری میکرد. روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچهها بود.

۱۰- بازاریان تهران آمده بودند پیش آیتالله بروجردی که پیشنماز میخواهیم. او هم آقا روحالله را معرفی کرده بود؛ اما کی می توانست آقا روحالله را راضی کند؟ از آن ها اصرار و از او انکار که:
- من می خواهم طلبه باشم، درس بخوانم و درس بدهم.
آقای بروجردی که فوت کرد، همهی علما و مراجع برایش مجلس فاتحه گرفتند جز آقا روحالله. آخر، فاتحه گرفتن هم مثل پیشنمازی در جاهای مهم، مقدمهی مرجعیت حساب میشد. میگفت:
- نه مجلس فاتحه میگذارم، نه در فاتحهشان شرکت میکنم.
با این که خیلیها رساله شان را مجانی پخش میکردند، هرکس رسالهی آقا روحالله را چاپ میکرد باید تا تومان آخرش را از جیب خودش میداد. آقا روحالله نه رساله می داد، نه عکس چاپ میکرد، نه…
وقتی گفت در اعتراض به جنایات شاه، نیمه شعبان را جشن نگیریم، میگفتند: «چراغانی نیمه شعبان را به خاطر مبارزه تعطیل کنیم؟!»
یک عده مقدسنما هم سر این دعوا میکردند که او انگلیسی است یا آمریکایی؟! بعضی ها هم میگفتند تارکالصلوه است، روزه هم نمیگیرد؛ اما زردچوبه میمالد به صورتش که بگوید روزهام! بعضی ها هم می گفتند این عمامهاش کوچک است و در حد مرجعیت نیست. این جور حرف ها را که میشنید، میگفت:
- به آقایان بگویید من هنوز مشرک نشدهام.
۱۲- اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش.
- اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند.
گفت:
- عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم.
با آن هوای گرم و خشک و با آن سن آقا، هرچه اصرار میکردند که تابستانها برود کوفه که خنکتر است، قبول نمیکرد. یک بار یکی از دوستانش کلی مقدمه چینی کرد و از مریضهایی که توی کوفه خوب شده بودند گفت و این که هوای نجف، زهری است که پادزهرش هوای کوفه است و… آقا یک لبخند تحویل داد که:
- من چطور بروم کوفه خوش بگذرانم وقتی بچههای مسلمان توی ایران گرفتار سیاهچالها و شکنجهها هستند؟
۱۴- مصطفی را که کشتند، خانوادهی آقا میخواستند از بیت آقا تماس بگیرند تهران.
آقا نگذاشت.
- تلفن اینجا از بیتالمال است و کار شما شخصی است.
- حضرتعالی در صورتی میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید که از کارهای سیاسی که روابط ما با ایران را تیره میکند، خودداری کنید. در صورت ادامهی کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید.
آقا اشارهای کرد به زیلوی اتاق:
- هر جا بروم، اگر این فرش را پهن کنم، همان جا میشود منزل من. من از آن روحانیانی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت از مبارزه دست بکشم.
- او باهوشترین سیاستمداری است که من دیدهام. نفوذ خاصی روی مصاحبهگران داشت و به جای این که من از ایشان سؤالاتی بکنم، او مرا اداره میکرد. من هیچ مطلب تازهای غیر از آن چه خود آیتالله میخواست بگوید، نتوانستم از او بیرون بکشم… زندگی بسیار سادهی رهبر انقلاب اسلامی، او را از همهی رهبران دیگر دنیا متمایز میکرد… او مرا و همهی رجال دیگر دنیا را که به حضور می پذیرفت، روی فرش ساده مینشانید و ما مجبور بودیم کفشهای خود را دم در از پادرآوریم و از همان اول کار بفهمیم با مردی متفاوت سر و کار داریم.

۱۸- خبرنگاران خارجی میپرسیدند:
- سیبزمینی و تخم مرغ برای شما غذای مقدسی است؟
- شما تخم مرغ را سمبل چیزی میدانید؟!
از بس که غذای بیت امام تکراری بود؛ تخم مرغ پخته با سیبزمینی یا اشکنه.
۱۹- از خوشحالی بال درآورده بودیم. باید خبر را می رساندیم به آقا.
- من می روم.
خوشحال و خندان رفتم پیش آقا و صدایم را از حنجره ام ریختم بیرون:
- آقا، شاه رفته. رادیو خبرش را پخش کرده.
آقا گفت:
- خب، دیگه چی شده؟
از تهران هم زنگ زدند که ستاد استقبال، برنامهها را چیده؛ فرودگاه مهرآباد فرش میشود، شهر چراغانی میشود، آقا را با هلیکوپتر به بهشت زهرا میبریم و…
به امام که گفتم، گفت:
- به آقایان بگو مگر کوروش را میخواهند وارد ایران کنند؟ یک طلبه از ایران خارج شده، همان هم می خواهد برگردد…
- هیچ کس حق ندارد حرفی از جدا کردن خانمها از حرکتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بزند.
بعد انقلاب هم خیلیها میخواستند زنها را از شرکت در انتخابات محروم کنند. شورای نگهبان هم میگفت زنها نمایندهی مجلس نشوند. امام از طریق نمایندهشان پیغام داد:
- اگر زنها را از دخالت در انتخابات منع کنند، من برخورد میکنم و موضع میگیرم.
۲۲- کلاً دو تا پیراهن داشت و دو تا شلوار. جورابهایش را هم خودش تکه میانداخت؛ اما همیشه معطر بود و تمیز. لباسش را یک روز در میان عوض میکرد و میشست؛ البته اگر کوپن پودر رختشویی کفاف میداد.

۲۳ – آن شب ملیگراها میخواستند کودتا کنند. رفتیم پیش امام:
- احتمال دارد اینجا را با هواپیما بمباران کنند. بهتر است شما تشریف ببرید جای دیگری.
گفت:
- من که نمیترسم. اگر شما میترسید بروید توی پناهگاه. من اینجا سر جایم محکم ایستادهام.
امام روح الله الموسوی الخمینی
۲۴- بچهام تازه به دنیا آمده بود. بردمش پیش امام.
بچه را گرفت.
- دختر است یا پسر؟
- دختر است.
گرفتش توی آغوشش، پیشانیاش را بوسید و گفت:

- دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است.
اسمش را پرسید.- هنوز اسم نگذاشتهایم، گذاشتهایم شما انتخاب کنید.
- فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است.

خبر که به امام رسید به دامادش، آقای اشراقی، گفت: پیغام دهید نامبرده تحتالحفظ به تهران اعزام شود. اگر خواست تیراندازی کند، مهلت ندهند و بلافاصله به او شلیک کنند و از پای درش آورند.
آقای اشراقی رفت و برگشت.
- پیام را رساندید؟
- بله.
- گفتید اگر خواست تیراندازی کند، مهلتش ندهند؟
- … نه.
- برگردید عین پیام را برسانید.
- اماما! چون تو خدا را دوست داری، من هم تو را دوست دارم. چون تو با خدا رابطه داری، ما هم با تو رابطه داریم.
… میخواند و گریه میکرد و می گفت:
- کاش من با خدا رابطه داشتم تا اینها راست باشد.
- من میشوم امام، مادر سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم.
من سخنرانیام را کردم و علی به آقا اشاره کرد که شعار بده. آقا شعار داد. علی گفت:
- نه، نه. مردم که نشسته شعار نمیدهند. بلند شو.
بلند شد و شعار داد:
- الله اکبر، الله اکبر…
- این همه بولتنهای خبری که نهادها و سازمانها منتشر میکنند، تکراریاند. دلیلی ندارد این اسراف صورت بگیرد. جلسهای با مسئولان نهادها بگیرید و جلوی این اسراف را بگیرید.
چند بار هم بعضی از احکام اولیهی دینی را با حکم حکومتیاش لغو کرده بود. یک بار که جواب اشکالات یکی از شاگردانش را سر همین ماجرا میداد، برایش نوشت:
- باید سعی کنیم تا حصارهای جهل وخرافه را شکسته تا به سرچشمهی زلال اسلام ناب محمدی (ص) برسیم. امروز غریبترین چیزها در دنیا همین اسلام است و نجات آن قربانی میخواهد و دعا کنید من نیز یکی از قربانیهای آن گردم.
۳۰- موقع غسل و تدفین، حتی یک کفن هم از خودش نداشت. باقیماندهی پولهاش به اندازهی خرج دو سه روز پذیرایی در دفتر و بیت هم نشد. اثاثیهی خانه مال خانم بود و خانه هم اجارهای بود. فقط چند میلیونی دل داغدار به جا گذاشته بود و چند میلیارد بچههایی که او را ندیده بودند.

امام خامنه ای : شما جوان های دانشجو، افسران جوان این جبهه اید؛ نگفتیم سربازان؛ چون سرباز فقط منتظر است که به او بگویند پیش؛ برود جلو؛ عقب بیا، بیاید عقب. یعنی سرباز، هیچ گونه از خودش تصمیم گیری و اراده ندارد و باید هر چه فرمانده می گوید، عمل کند. نگفتیم هم فرماندهانِ طراح قرارگاه ها و یگان های بزرگ؛ چون آنها طراحی های کلان را می کنند. افسر جوان، توی صحنه است؛ هم به دستور عمل می کند، هم صحنه را درست می بیند؛ با جسم خود و جان خود، صحنه را می آزماید. لذا اینها افسران جوانند. دانشجو، نقشش این است. حقیقتاً افسران جوان، فکر هم دارند؛ عمل هم دارند؛ توی صحنه هم حضور دارند؛ اوضاع را هم می بینند؛ در چهارچوب هم کار می کنند.