میشوم میثم تمار، به دارم بزنید
شهدای راه بصیرت، افضل شهدای انقلاب اند
سیدناالقائد

هفته نامه صبح صادق: در ايام دهه مبارك فجر بود كه هنوز فتنه سال 88 به پايان نرسيده بود و گوشه و كنار شهر تحركاتي انجام مي پذيرفت. ميثم نيز كه خدمت سربازي را به پايان رسانده بود از طرف پايگاه بسيج مأمور به شناسايي معاندين و اشرار ضد انقلاب شد.
ميثم به همراه دوستان و همسنگران خود در اين ايام مشغول به خدمت بودند. سه روز قبل از شهادتش كه اوج برنامه هاي گشت زني آن ها بود، گفت:«مادر دعا كنيد كه من هم در اين راه مقدس شهيد شوم.» و مي گفت:«شهادت چقدر شيرين است. بدانيد من ديگر تا 22 بهمن بيشتر زنده نيستم و به شهادت مي رسم.» همان هم شد و روز 19 بهمن ماه بود كه خبر شهادتش را برايم آوردند.
به نقل از مادر شهيد ميثم مقبولي
ميثم سال 1367 در محله ياغچي آباد تهران در خانواده اي مذهبي متولد شد و رشد كرد. دوران تحصيلات خود را در مدرسه شريعتي گذراند. او در نوجواني فعاليت هاي مختلفي را در بسيج پايگاه محله آغاز كرد. فعاليت هاي ورزشي، قرآني و حتي ديگران را هم به اين امر تشويق مي كرد.
پس از پايان تحصيلات متوسطه به خدمت سربازي در نيروي انتظامي مشغول شد و آن را به پايان رساند. در سال 88 كه بحث فتنه هاي بعد از انتخابات پيش آمد ميثم در سحرگاه نوزدهم بهمن، حين انجام مأموريت گشت بسيج به لقاء الله پيوست.
شهید میثم مقبولی در دهه فجر سال گذشته "در راه حفظ و دفاع از عقائد پاک و الهیش"، ناجوانمردانه به شهادت رسید. از نگاه مادربزرگ روزنامه جوان؛ «همین آخرهای بودنش بود؛ دهه فجر 1388. گفت: مادر روز 22 بهمن خیلی شلوغ میشود. آشوبگران هم میخواهند باز بیایند مقابل مردم. گفتم انشاءالله هیچ چیز نمیشود. گفت: من که نمیبینم. من شهید میشوم! گفتم میثم این حرف را نزن، به پدر و مادرت رحم کن. خندید که خیلی مزه دارد شهید شدن! ... چهار روز بعد شهید شد.» اینها را مادربزرگ میثم میگوید. *با نوههای دیگرم فرق داشت *برای شهادت وضو میگیرم *شب دامادی در نگاه مادر حالا قرار است پای صحبتهای مادر شهید بنشینیم. به حساب عقلهای دنیایی ما، به خندههایش نمیآید که قرار است از شهادت پسرش بگوید؛ واقعهای که همین بهمن 88 اتفاق افتاده و هنوز چند ماهی از آن نگذشته است اما سقف اندیشه که کمی بالا رود، میرسی به اینجا که مگر نه اینکه آخر آرزوهای هر پدر و مادری عاقبتبهخیری فرزندش است و مگر عاقبتی خیرتر از شهادت هم میتوان برای کسی تصور کرد؟! *دیگر برای ما نبود! در نگاه پدر پای حرفهای پدر میثم که مینشینم، بیم دارد که تعریفهایش از پسرش را به حساب محبت پدر و فرزندی بگذاریم. میگوید میخواهم همه چیز را بگویم اما شاید گاهی هم احساسات پدر و فرزندی را نشود کنترل کرد. از نگاه خواهر فاطمه 13 ساله حالا تنها فرزند خانواده مقبولی است. تنها فرد خانواده که وقت صحبت کردن از داداش میثمش بغض دارد و بغضش میترکد و جاری میشود. وقت خروج از جمع صمیمی خانواده شهید میثم مقبولی این دو بیت را زیر لب زمزمه میکنم: تیر غم بر دل دیوانه و زارم بزنید در حفاظت زامیرم حضرت خامنهای میشوم میثم تمار، به دارم بزنید
اینها را مادربزرگ میثم میگوید که دوران سربازی میثم، میزبانش بوده و در این مدت به میثم، زیاد عادت کرده است. این بغض الانش اما، فقط از سر عادت به حضور میثم نیست، خودش میگوید:«با نوههای دیگرم فرق داشت، یک وقت میدیدم، رفته داخل اتاق و در را بسته، میگفتم خدایا چه کار میکند؟! میرفتم، میدیدم نشسته به دعا و نماز. خیلی باحیا بود. یکبار ندیدم با زیر پیراهن پیش ما بنشیند. دلش برای همه میسوخت. یکبار تعریف کرد که دوستش برای دخترهای کمبضاعت، جهیزیه درست میکند. میثم هم با دوستش رفته و کلی خرید کرده بودند تا وسایل توی یخچال، حتی خیارشور هم برایش خریده بودند!
مادربزرگ از مهار آشوبهای سال فتنه هم از میثم خاطره دارد: در اغلب شلوغیهای سال 88 بیرون بود. بیرون بود و وقتی هم که میآمد، حرفی نمیزد. گاهی که غیرت انقلابیاش زیاد به جوش میآمد، از خانه میزد بیرون. تاب ماندن نداشت، تا نیمههای شب بیرون بود. یک بار دیدم نشستن و برخاستن برایش سخت شده است. پرسوجو که میکردم حرفی نمیزد. بعدتر اتفاقی دیدم که باتوم خورده و پایش کبود شده است. یک بار هم خانمی آمده با چاقو به پهلویش بزند که با زیرکی چاقو را گرفته بود.
نمیشد بگوییم که نرود، ناراحت میشد. حرف از شهید شدنش میزد. این آخریها، اصلاً خبر داشت که قرار است آسمانی شود و برود. بعدازظهر بود. میخواست برود بسیج. وضو گرفت. گفتم هنوز تا مغرب خیلی مانده... گفت: فکر میکنید برای نماز وضو میگیرم؟! من برای شهادت وضو میگیرم.
دنیای عقل مآبی است و خوابها، لابد بیاعتبارند، اما چرا نگوییم که کسی از بستگان خوابش را دیده، خواب میثم را، خوشحال و با لباس سفید. خودش گفته چرا خوشحال نباشم وقتی که شب دامادی من است؟!
مادر، اول از کودکیهای مثیم میگوید؛ اول اولش البته میگوید که برای پدر و مادر، لحظهلحظهای زندگی فرزندشان، خاطره است؛ از راه رفتن تا حتی وقتی که یاد میگیرد بینیاش را پاک کند! مادر میثم لابد حواسش به دوران قبل از تولد میثم نیست؛ 9 ماهی که هر لحظهاش به شوق و بیم و امید گذشته است...
با این همه حالا که میثم رفته و میخواهد دقیقتر شود در احوالات میوه دلش، حواسش هست که میثماش خیلی صبور بود؛ صبور و تودار و آرام، بیشیطنتهای دردسرساز. حالا یادش هست که میثم خیلی خوب با دیگران اخت میشد و انس میگرفت؛ با آنها که فقر مالی داشتند و دستشان کمی خالی بود، بیشتر البته.
زمان بسیجی شدن میثم را زیاد در خاطر ندارد اما میداند که از یک جایی به بعد، شاید مثلاً از 12 سالگیاش، دیگر اغلب وقتها، میثم در مسجد بوده و در پایگاه بسیج. همراه با پسرعموهایش میرفته و... میگوید:«از 12 سالگی به بعد، میثم دیگر برای ما نبود، برای بسیج بود.» میگویم ناراحت نبودید از این حضور مستمر، میگوید:«نه، چون جای خوبی بود. من به وضوح میدیدم که رفتارش با همسن و سالهایش فرق میکرد و به این امر افتخار میکردم. خیلیها را تشویق به حضور در بسیج کرد و حالا خیلی از دوستانش که به ما سر میزنند، میگویند به تشویق میثم وارد بسیج شدهاند و اگر به جایی رسیدهاند، مدیون او هستند.

از بزرگاندیشی میثم میگوید: موقعیت کاری مرا درک میکرد. با بود و نبودم میساخت و هیچوقت نشد تحمیل کند که مثلاً باید فلان چیز را برای من بخری.
یک زمانی وضعیت کاری من طوری شد که باید به منطقهای پایینتر میرفتیم. با میثم مشورت کردم. گفت: من پشت مانتیور هستم، ولی از اینجا حواسم به شماست. نمیخواهم این موی سیاه، سفید شود. به مادرش گفت: اثاثها را جمع کن برویم. حرف ما فقط یکی است و آن هم حرف باباست.
*میدانستم که میرود!
پدر به روح میثم قسم میخورد که از شهادت او ناراحت نیست و ادامه میدهد: من اصلاً آمادگیاش را داشتم! حالا نه اینکه نحوه شهادتش اینطور باشد، ولی من خوابش را دیده بودم. در خواب اصلاً به من گفتند که یک بچه بیشتر نداری؛ فقط یک دختر داری! من خواب را حتی به مادرش هم نگفتم اما الان خدا را شکر میکنم، من معجزه خدا را به واقعیت دیدم. وقتی همه چیز را کنار هم میگذارم، میبینم همه چیز روال عادی خودش را داشته، خدا کار خودش را کرده، من هم شکرش را میکنم.
*من قرار است شهید شوم!
بعد از تمام شدن سربازیاش بود. یک شب دیدم خانواده ناراحت هستند. علت را که جویا شدم، گفتند میثم اذیت میکند، میگوید میخواهم شهید شوم. گفتم جدی نگیرید! فاطمه گفت: داداش اذیت نکن. دیدم میثم با ایما و اشاره و زیر لبی میگوید من نمیمانم: من قرار است شهید شوم!
*تصادف مشکوک
صبح بود و خانه تنها بودم. مادرش زنگ زد که میثم را گرفتهاند. قضیه برایم خیلی مهم نبود. آن وقت هم ما نمیدانستیم مسئول اطلاعات عملیات پایگاه است، بعد از شهادتش فهمیدیم. بعد که مجدداً زنگ زدند مغازه و دیدم برادرم هم سر کار نرفته، شک من جدی شد ... اول گفتند بیمارستان است و بعد فهمیدیم در پزشک قانونی کهریزک باید دنبالش باشیم...
میثم مشغول گشت بود. نیمههای شب در یکی از کوچههای فرعی، یک مزدا3 با سرعت بالای 100 که در خیابان فرعی خیلی عجیب به نظر میرسد به میثم میزند و...
هنوز نتیجه دادگاهی کسانی که به میثم زدهاند معلوم نیست و پدر شهید هم گرچه فرزند عزیزی را از دست داده اما دلش نمیآید خود حکم بدهد، میگوید هرچه دادگاه بگوید.
اما میداند که متهمان حادثه، قبلتر سابقه دستگیری داشتهاند و... چه فرقی میکند دیگر یادم میآید غلامحسین کبیری و حسام ذوالعلی، از بسیجیهای حاضر در میدان مهار آشوبهای خیابانی فتنه 88، در تصادفهایی مشکوک به شهادت رسیدهاند، در حین انجام مأموریت و کسی آیا به فکر خونهای ریخته شده بسیج هست؟ بعید میدانم!
*خدمت بعد از مرگ
در حال گریه و ناراحتی بودم در پزشکی قانونی. خانمی آمد دنبالم، نسبت من و میثم را پرسید. گفتم پدرش هستم. من را برد اتاقی که برای اهدای اعضای بدن بود. مقدمهچینی کرد، اما من از اولش هم راضی بودم. میدانستم چه میخواهد. گفت ما دریچه قلب و استخوان دستش را میخواهیم. من مشکلی نداشتم، به مادرش زنگ زدم، او هم راضی بود. هر دو میدانستیم که میثم خودش چنین چیزی را میخواهد و دوست دارد.
هم در زنده بودنش خدمت کرد و هم بعد از رفتنش. پدرش البته وقتی این را میگوید، تأکید میکند که هر دو وظیفهاش بوده است. چه تفاوت است بین وظیفهای که این پدر برای پسر کارگرزدهاش تعریف میکند و برخی مسئولان برای آقازادههایشان! بگذریم...
مادرش میگوید:کاش خدا این هدیه را از ما قبول کند.
فاطمه اینگونه از تنها برادرش میگوید:« به من همیشه میگفت حجابت رو رعایت کن، حتی تکهای از موهایت نباید بیرون باشد. احترام به پدر و مادر را خیلی توصیه میکرد.» برای فاطمه سخت است حرف زدن. سخت است گفتن از اینکه حالا تک فرزند شده و برادری ندارد.
حتی وقتی عصبانی و ناراحت میشد، صدایش را بلند نمیکرد. پای کامپیوترش که بود قرآن میخواند، قرآنهای زیادی را به صورت فایل صوتی در سیستم گذاشته بود و به من هم همیشه میگفت قرآن خواندنت را ترک نکن؛ قرآن اگر از خانهای برود، نور رفته است.
حسن ختام، باز صحبتهای مادر و پدری است که با افتخار میگویند:«اگر فرزندان دیگری هم داشتیم، تقدیم انقلاب میکردیم. آدم اگر 10 بچه هم داشته باشد، همه هم، همین قدر آقا و دوستداشتنی و همه را هم در این راه از دست بدهد، انگار که هیچکسی از دست نداده است!» یاد جمله شهید آوینی میافتم که شهدا از دست نمیروند، به دست میآیند...
طعنه و خنده به اشعار و شعارم بزنید
امام خامنه ای : شما جوان های دانشجو، افسران جوان این جبهه اید؛ نگفتیم سربازان؛ چون سرباز فقط منتظر است که به او بگویند پیش؛ برود جلو؛ عقب بیا، بیاید عقب. یعنی سرباز، هیچ گونه از خودش تصمیم گیری و اراده ندارد و باید هر چه فرمانده می گوید، عمل کند. نگفتیم هم فرماندهانِ طراح قرارگاه ها و یگان های بزرگ؛ چون آنها طراحی های کلان را می کنند. افسر جوان، توی صحنه است؛ هم به دستور عمل می کند، هم صحنه را درست می بیند؛ با جسم خود و جان خود، صحنه را می آزماید. لذا اینها افسران جوانند. دانشجو، نقشش این است. حقیقتاً افسران جوان، فکر هم دارند؛ عمل هم دارند؛ توی صحنه هم حضور دارند؛ اوضاع را هم می بینند؛ در چهارچوب هم کار می کنند.